August 18, 2025
آخرین پست‌ها
غروب آفتاب بلخ در یک ظهر جانگداز
غروب آفتاب بلخ در یک ظهر جانگداز

«روایتی از ساعات پیشامرگ تا مراسم خاک‌سپاری استاد صالح محمد خلیق»

حمزه عابر

 

صبح روز سه‌شنبه، هفتم اسد (مردادماه) ۱۴۰۴ خورشیدی، با سید امین اسفندیار ـ که آن روزها برای دریافت مدارک دانشگاهی‌اش از کابل به بلخ آمده بود ـ راهی کتابخانهٔ فردوسی شدیم.

نخستین کسی را که در دهلیز کتابخانه زیارت کردیم، زنده‌یاد استاد صالح محمد خلیق بود. ایشان بر یکی از نیمکت‌ها، در کنار عابدین حسینی (نگهبان کتابخانه) نشسته و، همانند همیشه، به گفتگوهای دوستانه مشغول بودند.

با ورود من و اسفندیار، رشتهٔ آن گفتگو گسست. استاد با دیدن ما ـ و به‌ویژه اسفندیار ـ با لبخندی مهربان و نهایت فروتنی از جا برخاست، اسفندیار را در آغوش گرفت و با من نیز، همان‌گونه گرم و صمیمی، احوال‌پرسی کرد.

پس از گپ‌و‌گفتی کوتاه، استاد رو به اسفندیار گفت:

ـ «خوابم تعبیر شد.»

اسفندیار با شگفتی پرسید:

ـ «وضاحت بدهید استاد!»

استاد ادامه داد:

ـ «دیشب خواب دیدم سهراب سیرت به وطن بازگشته و برای دیدنم آمده است. از دیدنش چنان ذوق‌زده شدم که او را سخت در آغوش گرفتم و زار زار گریه سر دادم.»

در ادامه، استاد از گذشتهٔ خویش چنین گفت:

ـ «تا حال سابقه نداشته، حتی برای مرگ کسی، مویه کنم. فقط در این اواخر است که از شدت انس با شاهنامهٔ فردوسی، گاهی چنان در داستان‌ها غرق می‌شوم که شخصیت‌های آن برایم انیس و همدم می‌شوند؛ گویی از دنیای واقعی جدا شده‌ام و به افسانه‌ها پیوسته‌ام. باری، چند هفته پیش، هنگامی که زندگی‌نامهٔ فریدون پادشاه را می‌خواندم و به صحنهٔ کشته‌شدن پسرش ایرج رسیدم ـ به‌ویژه آنجا که فریدون با جسد پسرش روبه‌رو می‌شود ـ‌ نتوانستم مانع اشک‌هایم شوم و بی‌اختیار گریستم.»

اسفندیار سپس از او پرسید:

ـ «استاد جان، وقتی به یاد شاگردان و دوستانی که غریبِ دیار غربت شده‌اند می‌افتید ـ از جمله سهراب سیرت ـ دل‌تان نمی‌گیرد؟ دلتنگ‌شان نمی‌شوید؟»

استاد پاسخ داد:

ـ «چرا، بی‌تردید. لحظاتی یادشان دل مرا مکدّر می‌کند. اما این احساسات، غالباً آنی و گذرا هستند.»

پس از دقایقی و با توجه به عجلهٔ اسفندیار برای رفتن به دانشگاه، از استاد اجازه خواستیم. استاد به اسفندیار گفت:

ـ «کارهایت که تمام شد، زود به کابل برنگرد. بمان تا برنامه‌ای برایت ترتیب بدهیم و از این بازگشت دیرهنگام پاسداری کنیم.»

اسفندیار با تردید پذیرفت، اما وعدهٔ قطعی نداد.

از حضور استاد دل کندیم و هیچ‌کدام‌مان نمی‌دانستیم که این آخرین دیدار خواهد بود. دریغا که هیچ‌کس از زمان فرود آمدن مرگ آگاه نیست.

بعدازظهر همان روز، دوباره به اسفندیار زنگ زدم و جویای احوال و روند پیشرفت کارهایش شدم. قرار گذاشتیم همان عصر او را در چارباغِ روضهٔ شریف ملاقات کنم.

پس از دیدار و گفت‌وگویی پیرامون مراحل دریافت مدارک دانشگاهی‌اش، گفت:

ـ «از شدت سرگردانی و عجله، یادم رفت غذا بخورم. حالا به‌شدت گرسنه‌ام.»

با هم به یکی از رستورانت‌های همان حوالی رفتیم و نشستیم. غذا را آوردند و من نیز چند لقمه همراهش خوردم.

غذا تمام شده بود که ناگهان پیام‌خانهٔ رخ‌نامهٔ اسفندیار به صدا درآمد. یکی از دوستانش ـ که گمان می‌کنم «حمزه فهیم» نام داشت ـ برای او صدا گذاشته بود. او خبر یک حادثهٔ ترافیکی برای استاد را داده بود و جویای وضعیت ایشان شده بود.

ما در آن لحظه هیچ چیزی از قضیه نمی‌دانستیم.

اسفندیار با نگرانی گفت:

ـ «خدایا، خیر باشد!»

و بی‌درنگ با شمارهٔ همراه استاد تماس گرفت.

شماره در دسترس بود، اما هرچه زنگ خورد، کسی پاسخ نداد. این مسئله نگرانی ما را شدت بخشید. بلافاصله با نزدیک‌ترین دوست و همکار استاد، سید سکندر حسینی بامداد، تماس گرفتیم. او در ابتدا پاسخ نداد، اما پس از چندین تماس پیاپی، پاسخ داد. با سراسیمگی از او جویای حال استاد شدیم.

استاد بامداد نیز مانند ما از اوضاع بی‌خبر بود و فقط گفت که برخلاف همیشه، استاد حدود ساعت ۲ بعدازظهر به قصد دیدار مهمانانش کتابخانه را ترک کرده و راهی خانه شده بود.

در حالی که امیدوار ولی مضطرب بودیم، برای دیدار چند تن از دوستان دیگر ـ از جمله حبیب الله علیزاده و محمدآقا جوینده ـ به چارباغ برگشتیم. اما همان‌جا خبر تأییدشدهٔ حادثه و درگذشت استاد را شنیدیم.

فضا در سکوت، حسرت و آه فرو رفت. بی‌درنگ و با هماهنگی، به‌سوی خانهٔ استاد روانه شدیم.

اذان شب از چارسوی شهر به گوش می‌رسید و شلوغی بیش از پیش، شهر را دربر گرفته بود.

اما در گوش ما، جز صدای مرگ چیزی طنین نمی‌افکند.

وقتی به خانهٔ استاد رسیدیم، هوا تاریک شده بود و فضا برای گریستن مردانه آماده.

وارد تهکوی خانهٔ استاد شدیم، جایی که کتابخانه‌اش نیز در آن‌جا قرار داشت و همهٔ اندوخته‌های فکری و کتبی‌اش را در خود جا داده بود.

استاد حسینی بامداد پیش از ما رسیده بود. از چهره‌اش پیدا بود که پیش‌تر راه گریستن را پیموده است.

با دیدن من و اسفندیار، طاقت نیاورد. در آغوش‌مان گریست و ما نیز همراهش اشک ریختیم.

همگی نشستیم. حس شکست و اندوه بر وجودمان سنگینی می‌کرد. هیچ‌کس جرئت حرف زدن نداشت.

اگرچه دریافته بودیم استاد دیگر در میان ما نیست، اما دل‌های‌مان هنوز مشتاق دیدارش بود.

برای ما، دیدن کتابخانهٔ استاد بدون حضور خودش قابل درک نبود.

به قفسه‌های کتابش خیره شدم. خاموش و تاریک و مبهوت به نظر می‌رسیدند.

واژه‌ها، تنها لفظ‌هایی بی‌معنا بودند که جان‌شان را از دست داده بودند.

لحظه‌ای بغضم ترکید و گریستم و گریستم...

در ذهنم این دو بیت شعر که همان لحظه الهام شده بودند باربار می‌گذشت:

«کتاب‌هات همه سر به روی شانهٔ هم

به گوش همدیگر از تو چکامه می‌خواند

«در این زمانهٔ بی‌های‌وهوی لال‌پرست»

برای ما چه کسی شاهنامه می‌خواند؟»

استاد مرحوم، حوالی ساعت ۲ بعدازظهر آن روز، به‌منظور تکریم مهمانانش از کتابخانهٔ فردوسی بیرون آمده و سپس از آن‌جا، از گذر هژده‌چمن، مسیر خانه را با پای پیاده طی می‌کند.

در بخشی از همان گذر، هنگام عبور از خیابان، یکی از راننده‌ها که با سرعت زیاد می‌رانده، با استاد برخورد می‌کند و او را مجروح می‌سازد. سپس، از شدت ترسِ دستگیری، از بالای پیکر زخمی استاد عبور می‌کند و پای او را نیز می‌شکند.

پس از دقایقی، پولیس ترافیک راننده را دستگیر کرده و او را به محل حادثه بازمی‌گرداند. در این مدت، استاد با همان وضعیت، کنار جاده افتاده بود تا اینکه همان راننده، او را به شفاخانه منتقل می‌کند.

در آن لحظات، استاد مقدار زیادی خون از دست داده بود. از آن‌جا که قلبش اسپرینگی (آسیب‌پذیر نسبت به ضربه) بود، به‌واسطهٔ تکان شدید، دچار آسیب جدی شد.

هم‌زمان، دریافت خون جایگزین نیز با مشکل روبه‌رو گردید و این عوامل، و شاید عوامل دیگر، دست‌به‌دست هم دادند تا روح بلند استاد، به‌سوی جایی پر کشد که باید.

پس از آن شب، ما بچه‌ها با دلی لبریز از یأس و تلخی، به‌سوی شهر برگشتیم.

دوستان دیگر هرکدام به راه خود رفتند، اما من و اسفندیار عمداً دوباره به کتابخانهٔ فردوسی برگشتیم و شب را در همان‌جا سپری کردیم. در طول شب، بارها گریستیم.

نیمه‌شب متوجه شدم اسفندیار کنارم نیست.

وقتی وارد دهلیز شدم، دیدم دقیقاً روی همان نیم‌کت نشسته که صبح، برای آخرین بار، استاد را آن‌جا ملاقات کرده بود.

از دیدن این صحنه، دلم تکه‌تکه شد و بار دیگر داغ دلم تازه گردید.

من نیز رفتم و در کنارش نشستم. لحظاتی طولانی، همان‌جا بی‌حرکت ماندیم.

آن شب، یکی از سخت‌ترین شب‌های زندگی‌ام بود.

تنها دقایقی خوابم برد، که آن هم آمیخته با کابوس بود.

روز چهارشنبه، هشتم اسد، قرار شد مراسم جنازه و خاک‌سپاری استاد مرحوم برگزار شود.

من و اسفندیار ساعت ۷ صبح دوباره به خانهٔ استاد برگشتیم.

وقتی رسیدیم، با انبوهی از مردم روبه‌رو شدیم که پیش از ما رسیده بودند و در دو سوی کوچه صف بسته بودند.

تعداد زیادی از فرهنگیان، شاعران و چهره‌های شناخته‌شدهٔ بلخ در میان جمعیت حضور داشتند.

پس از اندکی درنگ، به‌منظور فراهم شدن شرایط برای تجمع بیشتر سوگواران، ما شاگردان استاد ـ با همراهی و سرکردگی استاد فیاض مهرآیین، استاد حسینی بامداد و بستگان زنده‌یاد استاد خلیق ـ پیکر او را از صحن حویلی خانه‌اش بر دوش گرفتیم و برای ادای نماز جنازه، به مسجد مربوطه منتقل کردیم.

پیش از مراسم، برنامه‌ای با گردانندگی حسیب دهزاد، یکی از شاعران جوان، آغاز شد و با قرائت زندگی‌نامهٔ پربار و درخشان استاد، توسط عطا محمد ساهو ـ آمر اطلاعات ریاست اطلاعات و فرهنگ ولایت بلخ ـ به پایان رسید.

به دلایلی همچون مسائل امنیتی و آغاز ساعات رسمی ادارات، نماز جنازه پیش از ساعت ۸ صبح برگزار شد.

برخی افراد، پس از اقامهٔ نماز، محل را ترک کردند و دیگر نتوانستند در مراسم خاک‌سپاری شرکت کنند.

قرار شد جنازه به «قبرستان مولاعلی» که در جایی دورتر از شهر واقع شده است، منتقل شود و چنین نیز شد.

تمام مسیر را در میان بس، گریستم؛ درحالی‌که آن‌سوی من، دو نفر مشغول گفت‌وگو و خنده بودند.

در آن لحظه، دریافتم که برای برخی، استاد صالح محمد خلیق آن پهلوان نام‌آشنای عرصهٔ ادب و فرهنگ بلخ نبود، بلکه صرفاً پیرمردی سالخورده بود که از دنیا رفته است.

مراسم خاک‌سپاری را نیز با چشمانی اشک‌بار و در حالی‌که دیگر نه تاب داشتم و نه توان، با همراهی شماری از فرهنگیان و علاقه‌مندان، به‌پایان رساندیم.

من و چند تن دیگر باهمکاری هم پیکر بی‌جان استاد را به خاک‌سپردیم و من تا لحظهٔ ریختن آخرین خاک‌ریزه‌ها بر آن پیکر بی‌جان، ایستادم و تماشا نموده و در پایان، چند دقیقه‌ای با او سخن گفتم و وداع کردم.

هرچند شمار شرکت‌کنندگان در مراسم بسیار نبود، اما با درنظرگرفتن شرایط موجود، زمان رسمی و صبح‌گاه بودن آن، حضور حاضران قابل قبول می‌نمود.

خداوند، روح بزرگ استادمان را غرق در رحمت بی‌پایان خویش و قرین جوار خویش گرداند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:

من در این چند روز اصلاً حال مساعدی نداشتم و نمی‌توانستم در این باره چیزی بنویسم.

اما امروز، بحمدالله، حالم کمی بهتر شده بود و خواستم تا دیر نشده، این روایت را بنویسم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برای مایی که در طول یک هفته چندین بار و مخصوصاً در جلسات هفتگی #چارباغ_خیال از حضور و وجود مبارک استاد بهره‌مند بودیم و در این چندسال گذشته به حضور و دیدنش عادت کرده بودیم، سخت است با این فقدان بزرگ کنار بیاییم.

در اینجا لازم می‌بینم شماری از ویژگی‌های شخصیتی استاد در برخورد با نویسندگان جوان را با شما در میان بگذارم:

۱. استاد پیش از همه با نهایت تواضع و فروتنی با ما برخورد می‌کرد، طوری که انگار با ما هم‌سطح است و هیچ‌گونه برتریی میان ما وجود نداشته است. همچنین بیش از همه به ما توجه داشت و بدون هیچ‌گونه غیرحاضری و به صورت پیوسته(مگر اینکه در سفر بوده باشد و مریضی عاید حالش می‌شد.) در جلسات هفتگی حضور می‌یافت. در حالی‌که کمتر کسی را در جایگاه و سن و سال وی می‌یابید که چنین تعهدی نسبت به ادبیات داشته باشد.

۲. استاد در نقدهای هفتگی به میزان دریافت مخاطب خودش توجه داشت و بیش از حد ظرفیت نویسنده، اثرش را زیر و رو نمی‌کرد و از توضیحات اضافی خودداری می‌کرد.

۳. زنده یاد نه تنها در فضای حضوری که لطفش در فضای مجازی نیز شامل حال شاگردانش می‌شد. همواره نوشته‌ها و شعرهای شان را به دقت می‌خواند و بررسی می‌کرد و نظر می‌داد. از دیگر نشانه‌های بزرگی وی این بود که در صورت مشاهدهٔ مشکلی در شعر یا نوشته‌ ام(و بی‌شک در قبال دیگر شاگردانش نیز چنین بود)، بلافاصله برایم پیام می‌گذاشت و نکات قابل ملاحظه را تذکر می‌داد.

۴. ضمن آنی‌که استاد خود شاهنامه‌ می‌خواند و اصطلاحات و واژگان غریب آن را برای ما به روشنی توضیح می‌داد، مارا نیز به شاهنامه‌خوانی تشویق می‌کرد و هرگونه پرسشی در این خصوص را با جزئیات دقیق و با حوصله‌مندی کامل پاسخ می‌داد.

۵. استاد همیشه پیش از وقت در جلسه حضور می‌یابید و پیش از شروع جلسه اگر کسانی در آنجا حضور می‌یافت، استاد با وی سر صحبت می‌گشود و با استفاده از فرصت دربارهٔ شعر و مسائل ادبی سخن می‌زد.

توسط: zhakfar - 2025-08-03 19:05:16
بازگشت به صفحه اصلی